علی آقا یه ذره هم حال معنوی پیدا کن
پير مردي تصميم گرفت تا با پسر، عروس و نوه خود زندگي كند.
دستان پيرمرد مي لرزيد و چشمانش خوب نمي ديد و به سختي مي توانست راه برود.
هنگام خوردن شام، غذايش را روي ميز ريخت و ليواني را برزمين انداخت و شكست.
پسر وعروس از اين كثيف كاري پيرمرد ناراحت شدند: بايد درباره پدر بزرگ كاري بكنيم،
وگرنه تمام خانه را به هم مي ريزد.
آنها يك ميز كوچك در گوشه اطاق قرار دادند و پدر بزرگ مجبور شد به تنهايي آنجا غذا
بخورد.
بعد از اينكه يك بشقاب ا...زدست پدر بزرگ افتاد و شكست، ديگر مجبور بود غذايش را در
كاسه چوبي بخورد.
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم خرداد ۱۳۹۱ ساعت 1:5 توسط محمد صادق میر گلو بیات
|